فناوری سلام خوش آمدید |
||
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : حمید
اگه تو نباشی دلم بی قراره دلم بی قراره واسه با تو بودن می خوام که دستات و بگیرم دوباره ستاره ی من شو تو شبای سردم نیستی که ببینی چقدر پر دردم کجایی عزیزم دنبالت بگردم بی تو تک و تنهام چاره ای ندارم از غم نبودت همیشه بیمارم تو خاطراتم باش تو من و باور کن حیف که دیگه نیستی اینجا با من سر کن تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : حمید
عاشقتر از قبلم بمون تو پیشم دور از چشات هرگز آروم نمیشم عاشق شدن خوبه اگه عشق تو باشه تنهام نذار تا بی تو دنیام از هم از نپاشه تنهام نذار تا بی تو دنیام از هم از نپاشه از من نگذ نمیتونم چون وابسته است به تو جونم محتاجم به نفسهات و آخه دور از دستات تو زندونم آخه دور از دستات تو زندونم حیف نمیدونی چه خبره دلم نمیتونم حرفهامو یه نفره بگم حق داری بری برو منکه جای تو نیستم داری فکر میکنی که دیگه من مال تو نیستم کاش میشد چشمها رو بست باز کرد و به راحتی به روزهای قبل بازگشت ماها کنار هم بدون هیچ درد و رنجی غصه ای نبود و نه جر و بحثی چیه؟ میخوای بهم بگی باورش سخته؟ کیه؟ اونکه کنار تو تا تهش هستش؟ اونکه دیوونته مثل نفس نزدیکه به تو میگه با تو بودن درداشو تسکینه یه عمر نزدیک اگر باشی غرق تو میشم دور از چشات هرگز آروم نمیشم از غم دلم دوره آخه تویی امیدم دیگه دوریت محاله واست جونمو میدم دیگه دوریت محاله واست جونمو میدم از من نگذ نمیتونم چون وابسته است به تو جونم محتاجم به نفسهات و آخه دور از دستات تو زندونم آخه دور از دستات تو زندونم شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : حمید
کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری سوارانی که در راهند میگویند می باری تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد عطش دارم بگو: کی بر دلم یک ریز می باری....
شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : حمید
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست ماه من نیست در این قافله راهش ندهید کاروان بار نبند شب اگر ماهش نیست ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست شهریارا عقب قافله کوی امید گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست شاعر : شهریار
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : حمید
وقتی قلبم بی تو گریونه ابرای غم پره بارونه دنیای من دیگه ویرونه ای دل ای دل تنها موندم با دل دله دیووونه دنیام دنیام مثه زندونه وقتی قلبم بی تو گریونه.... سر راهم نه یک میخونه مونده نه ساقی مونده نه پیمونه مونده ازاون مرده تو با اون قلب مغرور یه عاشق بادلی دیوونه مونده عاشق رسوا دیوونه ترینم من کاشکی بی تو دنیارو نبینم من ای دل ای دل ای دل دله دیوونه دنیام دنیام مثه زندونه وقتی قلبم بی تو گریونه
تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : حمید
حس میکنم تورو ، تو هرشب خودم من عاشق همین احساس تو شدم حست جهانــمو ، وارونه میکنه آرامــشت مــنو دیــوونه میکنه حس میکنم تورو ، یه عمره تو خودم بازم به من بگو ، دیــر عاشقت شدم کشتی غرورمو ، دیوونگی کنم بازم منو بکش ، تا زندگی کنم مـیــمـیـرم از جنون ، تا گـریه میکنی با بغض هر شبت ، با من چه میکنی!! چـشمای خیستو / رو بغض من ببند من گــریه میکنم حالا بــرام بـخـنـد مـن در کـنـار تو / دریـای خـاطرم وا میکنی در رو ؛ بی تو کجا برم؟!؟ تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : حمید
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند یاسم و باران که می بارد معطر می شوم در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : حمید
عکستو امشب دوباره توی آسمون کشیدم توی چشمای قشنگت باز همه دنیا رو دیدم شیشه تنهاییمو من واسه عشق تو شکستم قصه از اینجا شروع شد که دلم رو به تو بستم بیش از این که فکر می کردم با تو خو کرده نفس هام
تو رو می خوام قد دنیا تکیه کن به قلب تنهام تو همونی که یه عمری گشتمو پیت دویدم تا غروب رفتمو این بار به طلوع تو رسیدم دستتو گذاشتی آخر تو این دستای فتنه م حالا وقتشه بدونی که چقدر عاشقت هستم پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : حمید
آسمان هم باشی بغلت خواهم کرد....به فکر گستردگی واژه نباش...همه در گوشه ی تنهایی من جا دارد...|!!!! وقتی داشتم از تاکسی پیاده میشدم،راننده گفت:یه نفری؟؟؟؟بغض کردمو گفتم:خیلی وقته!!!! حساب و دیفرانسیل را در کلاس درس میدهند....که....تو(حد) و (قدر) دیگران را بدانی...!!!! حالا که نموندی بگو از من چه دیدی....چه سادذه نوشتی چه ساده پریدی..!!!! دخترک برگشته بود...چه بزرگ شده بو...گفتم کبریت هایت کو؟؟؟؟گونه هایش آتش بود...سر به زیر انداخت...گفت:کبریت هایم را نخریدند...سالهاست که تن فروشی میکنم....میخری...؟؟؟؟ دو شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : حمید
تک درختي تنها توي يک جنگل تاريک و سياه از غم و درد به خود ميپيچيد. از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟ که چرا نيست دلي نگران من و تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟ چه شود اگر که من توي جنگل نباشم؟آنقدر گفت و گريست که شکست و آرام روي يک نهر روان ساخت پلي... چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم.... و درخت تنها عشق را پيدا کرد.
عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن يخ با دست نوازشگر نور و خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان قطرات باران، در ميان وزش باد و غرش ابر و طوفان عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل ... و درخت تنها عشق را پيدا کرد عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبود عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید دو شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 13:43 :: نويسنده : حمید
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم " پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .. تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : حمید
نمی دونی کنار تـــو... چه حالــی داره بیـــداری بزار بـــاور کنم امشــب... تو هم حال منـــو داری نمـیدونـی چـه آشـوبـم ... از این آرامـش خونــــه از ایـن رویــای شیرینی ... که میدونم نمی مـونــه چقد این حس من خوبه ... همین که از تو میمیرم همین که هر نفس امشب ... هوامو از تو میگیرم تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید چهار شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : حمید
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیات بدتر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم برین به ادامه مطلب........... تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید ادامه مطلب ... دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : حمید
دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.منراببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست باعشق : روبرت
... دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد ، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو ، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون: روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان !!! تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : حمید
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه … پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید… خواهش میکنم ادامه مطلبو حتما بخونید برین بخونین............... ادامه مطلب ... سه شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : حمید
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! ... یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 15:55 :: نويسنده : حمید
شخص پرخوري هنگام افطار با كوري هم نشين شد. از قضا كور از او شكم خواره تر بود و به او مجال نمي داد. هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم: اول بار بدان سبب كه مرا با كوري هم مجموع كردي و چنين انگاشتم كه كاملا خواهم خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اينكه اين كور مرا نخورد تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپاریدچهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : حمید
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. ما بقیشو باید برین ادامه مطلبو ببینید تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپاریدادامه مطلب ... سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : حمید
میان گریه و اشک غم دل چه ساده باتو بودن کرده شادم !!! تمام عشق و رویای خودم را بجای بودن عشق تودادم بهای قلب پاکی که توداری همین یکپارچه شعر عاشقانه ست همین احساس کوتاه دل من همین حرف قشنگ و عاشقا نه ست همیشه زندگی کردم به عشقت بدون انکه قدرت رابدانم هم اینک امدم محبوب خوبم که باتنهای تنهایم بمانم تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : حمید
با تیشه خیال تراشیده ام تو را در هر بتی كه ساخته ام دیده ام تو را از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟ یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ من از تمام گل ها بوییده ام تو را رویای آشنای شب و روز عمر من! در خواب های كودكی ام دیده ام تو را از هر نظر تو عین پسند دل منی هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را با آنكه جز سكوت جوابم نمی دهی در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را از شعر و استعاره و تشبیه برتری با هیچكس بجز تو نسنجیده ام تو را (قیصر امین پور) تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 21:12 :: نويسنده : حمید
چارلی چاپلین می گوید آموخته ام که با پول می شود! خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپاریدسه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : حمید
من به غير از تــــو نخواهم ، چه بدانی ، چه ندانی از درت روی نتــــــــابم ، چه بخوانی ، چه برانی دل من ميل تـــــــو دارد ، چه بجوئی چه نجوئی ديده ام جـای تــــو باشد ، چه بـمانی ، چه نـمانی مـن کـه بيمار تـــــو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی جان به راه تـــــــو سپارم ، چه بدانی ، چه ندانی ميتوانی به همه عـمر ، دلم را بفريبی ور بکوشی ز دل من بگريزی ، نتوانی دل من سوی تــــــو آيد ، بزنی يا بپذيری بوســــه ات جان بفزايـد ، بدهی يـا بستانی جانی از بهر تـو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی شعرم آهنگ تــو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : حمید
خواهر کوچکم از من پرسيد من به او خنديدم کمي آزرده و حيرت زده گفت روي ديوار و درختان ديدم باز هم خنديدم گفت ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه پنج وارونه به مينو ميداد آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم بعدها وقتي غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بي گمان مي فهمي - پنج وارونه چه معنا دارد
تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : حمید
تمام زندگی بی تو جهنم بود باور کن مرور خاطراتم بی تو ماتم بود باور کن صدای گریه ام در کنج تنهایی به تنهایی بسان بغض غمگین محرم بود باور کن سکوت رفتنت تا اوج خواهشهای بی پایان برایم چون معما گنگ و مبهم بود باور کن برای پرده پایانی عشقم نماندی تو وجود گرم و پر معنای تو کم بود باور کن درون کوچه های خلوت احساس غمناکم صدای پای باران هم پر از غم بود باور کن برای زخمهای کهنه و ناسور این عاشق فقط دست شفا بخش تو مرهم بود باور کن برایم لمس تو هر لحظه و هر جا نگاه من به شور انگیزی یک قطره شبنم بود باور کن وجودت در تمام شعرهای من شکوفا شد به پر معنایی گلهای مریم بود باور کن غروب شهر دلتنگی حضور یک تمنا بود برای با تو بودن هر نفس مر گی فراهم بود تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : حمید
آرزومندی که شد دیوانه و زارت منم مثل هر شب مشت می کوبد به دیوارت منم آن زن دیوانه خویی که ندانی از چه رو اینچنین از دوری ات گردیده بیمارت منم آنکه می خواهد تو را هر لحظه مانند نفس... دل به مهرت بسته و گشته گرفتارت منم آنکه با یک عشق ناب و دلنشین می خواهدت آنکه مشتاقانه می آید به دیدارت منم آنکه صد دلدادهء بی عیب دارد پیش رو لیک میخواهد تو را با عیب بسیارت منم آنکه لبخندت برایش باغهای عاطفه است آنکه جان میگیرد از چشمان تبدارت منم آنکه او را سخت میخواهی و حاشا میکنی آنکه میرنجانی اش با قهر و آزارت منم ای که همچون شاه بیت یک غزل شورافکنی آنکه میخواهد کند هر لحظه تکرارت منم ای بلور نازک پر خاطره از جنس نور آنکه بیش از جان شیرین شد نگهدارت منم ای کویر خشک و آتشناک و عشق افروز من آنکه میخواهد کند از عشق سرشارت منم آنکه شورانگیز و وهم آلود از ره میرسد چون ” ستاره ” می درخشد در شب تارت منم تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : حمید
من دست خالی آمدم، دست من و دامان تو سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو تو هر چه خوبی من بدم، بیهوده بر هر در زدم آخر به این در آمدم، باشم کنار خوان تو من از همه در رانده ام ، من رانده ی وامانده ام یا خوانده یا نا خوانده ام، اکنون منم مهمان تو پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو گفتم منم در می زنم ،گفتی به تو سر می زنم من هم مکرر می زنم ،کو عهد و کو پیمان تو؟ سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟ حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو من خدمتی ننموده ام، دانم بسی آلوده ام اما به عمری بوده ام، چون خار در بستان تو تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپارید همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی ؟" گفت : می خواهم به دیگران یاد بدهم ، پس پذیرقته شد !!! چشمانش رابست ، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است ! من که این را نخواسته بودم ؟؟؟ !!! دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : حمید
زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنیم دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : حمید
به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..." به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..." به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..." به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : حمید
داستان زیبای ” عشق در بیمارستان “
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم… به ادامه مطلب برین..................................تبلیغات هزینه نیست سرمایه است کارهای تبللیغاتی خود را به ما بسپاریدادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
ZBODY onUnload="window.alert(' حالا اگه بيشتر مي موندي كه نمي مردي')">
با اين دكمه كاري نداشته باشيد!