هم خونه (مريم رياحي) فصل اول
 
فناوری
سلام خوش آمدید
 
 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 12:21 ::  نويسنده : حمید

 

فصل اول






 

ظهربود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روزبه شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كرده ي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهم ريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زيرنورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش ومهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم ازياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تفكراتش هر از گاهي سرش را تكان مي داد و با لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت دردويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفت آمدم صبر كنيد آمدم با بازشدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف وقامتي متوسط نمايان شد درحالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت:‌ سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ ميزنم
توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو مي گرفت...
يلدا منتظرشنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را به سرعت طي كردپله ها رادو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه ي دويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي ونه خيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرارداشت حياط بزرگ با باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها وگل هاي زيبا در آن يافت مي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلوفرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند وموزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنمايي مي كرد كتابخانه ي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخي داشت و گاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدي يا حافظ بخواند.
دراتاق حاج رضاني مه باز بود يلدا آهسته دستش را به در برد و چند ضربه نواخت صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشسته بود و درحالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدا نگاه كردوگفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميزمطالعه ي بزرگ و زيبايي قرار داشت كه فرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آنرا داشت يلدا جلو آمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضاي خودم دوم اين كه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كردمن فقط اين كلاسور را خريدم.
حاج رضا لبخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيه نكردي؟!
راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خسته شديم و من ونرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقت داريم.
حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا رانگاه مي كرد شايد از آن همه شور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلداجان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذاي خوشمزه اي درست كرده.
پروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را به عهده داشت او زن مهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي مي كرد.يلداصندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطرب به حاج رضا خيره شد وگفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز پيش هم گفتين كه
كار مهمي دارين موضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.
حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست وعينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيست دخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..
يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.
يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را باز كردوداخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سربرميداشت جلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خوادبگه؟
يلدابه حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته به نظر مي رسيداو به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيار نگران شده بودعلاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقه ي يك دختر واقعي نسبت به پدرخيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا ازبيست سالگي پيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز ازاو جدا شد زندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كه اوسيزده ساله بود در اثر سكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدرادامه داد پس از شش سال پدر نيز در بستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا از دوستان قديمي حاج رضا بودكه جواني اش را در خدمت يكي از ادارات دولتي گذرانده بود و دوران بازنشستگي را دركنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتي خانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرين خواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدراحساس عجز و درماندگي ميكرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوايل زندگي كردندر خانه ي حاج رضا براي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستي يلدا را برعهده گرفت ومثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناك يلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمده راخيلي خوب مي دانست و ازفرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد براي رسيدن به اهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضا آمد دركنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن ومتعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد و عيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد ويلدا را مثل دختر خودش دوست مي داشت وهميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و دراين راه از هيچ كمكي دريغ نمي كرد اواز زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهوي فرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود .حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهراز او جدا شده و خانه را ترك كرده بود.
حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبي ميشناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشه براي اوشرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس ويا هرچيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه باشوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به پاي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر و يك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كد بانو مهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگي كم نمي كرد اما دست روزگار بود يا..!حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوان مشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد و براي گلنارخيانتي غيرقابل جبران!
وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد درديدر سينه اش پيچيد و در بسترافتاد و تا لحظه هاي آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را براي تمام عمرشرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.
بچههاي حاجرضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبي داشتند اما هرگزنتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشان نسبت به اوآزردگي خاطر داشتند.
شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضابراي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگارشدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار ازاو مي خواستند تااملاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شوداما حاج رضا زيربار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست بارفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.
شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كه بسيارخود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر ازخانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تنهايي زندگي كند حاج رضابرخلاف شهاب دلبستگي خاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي ازفكركردن به خارج منع مي كرد اما ناسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود وسر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روزبا حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندين بار به خاطر قهر ازپدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليل اين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرش كوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه رابه هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بودچشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست مثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت وشايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا در اعماق نگاه اوسرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد و دلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداداما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگارتازه ميفهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود.
حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفق نبودوفرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند اما در امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به دانشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدراز او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاهي بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود وباز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود.
وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جزتهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دلخوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورودبه دانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بوداما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه ازكودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوارمي ساخت.
حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او راخوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به اوهميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند.آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد وداد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه باهمكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوست داشتنی و آدرس hamid2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 77
بازدید هفته : 178
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 46692
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 107
تعداد آنلاین : 1



Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل

تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
Zhtml> Zbody>

ZBODY onUnload="window.alert(' حالا اگه بيشتر مي موندي كه نمي مردي')">

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

کد چت روم
دریافت کد مترجم