آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاه بوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشت يلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان مي داد.
پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميز گذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر مي پوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري
نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه
در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا هم گفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرف هاي من گوش كني و خوب فكر كني.
صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نور مهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاوي شد.
حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هايي که بهت ميگم دقت کني
يلدا مثل بچه هاي حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر ميکنم.حالا زودتر بگين .تو رو به خدا
!
حاج رضا چايي اش را مزه مزه کرد .استکان را روي ميز گذاشت و گفت : "فکر ميکنم راجع به شهاب (پسرم رو ميگم ! )يک چيز هايي ميدوني .اما با اين حال ميخوام خودم برات همه چيز رو بگم.ميدوني يلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنها اميد و آرزوي من در اين دنياست.البته خودت بهتر ميدوني که تو هم براي من مثل شهاب عزيزي .اما فعلا حرف من روي شهابه.راستش من خيلي سعي کردم تا او از من جدا نشه و پيش من بمونه و باهام مثل يک رفيق و پسر واقعي باشه.اما متاسفانه هر چي بيشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالي هست که از من جدا شده و سراغي ازم نگرفته.اون براي خودش خونه زندگي.کار و سرگرمي درست کرده .گويا درسش هم رو به اتمامه
حاج رضا بار ديگر استکان چاي را برداشت .آهي کشيد و سري تکان داد.گويي ميخواست زخم هاي کهنه اي را باز کند
يلدا دختر باهوشي بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه اي منطقي بين حرف هاي حاج رضا و خودش بيابد .دوست داشت ميان کلام حاج رضا بدود و بگويد : "حاج رضا تو رو خدا بريد سر اصل مطلب !
حاج رضا آخرين هورت را کشيد .... استکان روي ميز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خيلي تو فکر رفتن به خارج بود اما من هميشه مانعش ميشدم .ازم خواست برايش خونه بخرم تا ايران بمونه.منم خريدم.از آخرين باري که اومد اينجا و مثل هميشه قهر کرد و ديگه نيومد باز دلم راضي نشد تنها رهايش کنم و هميشه مواظبش بودم .تازگي ها شنيده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توي سرش انداخته اند!
_
از کجا ميدونيد ؟!
_
با يکي از دوستانش يک شرکت ساختماني زده اند .پسر خوبيه .از اون شنيده ام !
راستش اصلا دلم نميخواد از اينجا بره.دلم ميخواد آخرين شانسم رو براي نگه داشتنش توي ايران امتحان کنم و در اين راه تو بايد کمک کني
حاج رضا لحظه اي ساکت شد .صاف نشست و با قاطعيت گفت : "يلدا تمام اميد من به توست
يلدا پاک گيج شده بود و به چشم هاي آبي و بي فروغي که مثل درياي مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه ميکردند خيره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسيد : " اما من چه کاري ازم ساخته است ؟
حاج رضا که گويي در خواب حرف ميزد بي اراده گفت : "اگر موافقت کني با شهاب ازدواج کني
يلدا آنچه را که ميشنيد باور نميکرد و با ناباوري گفت : حاج رضا چي ميگين ؟! دارين شوخي ميکنين ؟
_
نه يلدا جان ! من کاملا جدي گفتم اما اجازه بده همه ي حرف هام رو بزنم بعد نظرت رو بگو .
چهره ي يلدا به سفيدي گراييد .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متلاطم تر ميشد و به اين فکر ميکرد که " حاج رضا اين همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!يعني از روزي که منو به اين خونه آورد چنين قصدي داشت ؟! پس منظورش از سرپرستي من تربيت عروس آينده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت ميکرد .فکر ميکرد بدجوري گول محبت هاي حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان روي ميز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ي روسري اش ور ميرفت
صداي ملايم حاج رضا او را به خود آورد که ميگفت : " ميدونم داري به چي فکر ميکني ! اما دخترم تو داري اشتباه ميکني.من تو رو از بچه هاي خودم بيشتر دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب اين قضيه فکر کردم تا تونستم اين پيشنهاد رو بهت بدم.شايد فکر کني که ميخوام به خاطر پسرم زندگي تو رو تباه کنم ! اما اگر ذره اي به ضرر تو بود اصلا اين موضوع را مطرح نميکردم. دخترم ميدونم که موقعيت هاي خوب براي تو زياده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و ميدونم که پسر خوبيه و زمينه هايي در وجودش هست که اگر انگيزه اي براي شکوفا کردنش داشته باشه ميتونه بهترين مرد براي زندگي با تو باشه .من ميخوام که تو اين انگيزه رو براي اون ايجاد کني .ميخوام که با رفتار و کردارت اونو به راه بياري .تو نجيب و مهربوني .تحصيل کرده اي .پر از حوصله اي .پر از شور و نشاط و هيجاني .تو پر از احساسات پاک و خدايي هستي .دوست دارم تو عروسم باشي و باعث پيوند من و شهاب شوي
آرزوي من اينه که تو و شهاب رو خوشبخت ببينم . من دوست دارم ..... "
حاج رضا نفس عميقي از ته دل کشيد و ادامه داد :" من دوست دارم شما دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببينم.به خدا قسم اگر ذره اي درباره خوبي هاي دروني شهاب و ذات او شک داشتم هرگز اينو از تو نميخواستو .هرگز نميخواستم که حتي فکري هم در اين باره بکني .اما عزيزم. با همه ي اين ها که شنيدي من قصدم از اين پيشنهاد چيز ديگري است.يعني اصلا اين ازدواج مثل ازدواج هاي ديگر نيست و من شرايط خاصي براي اين امر در نظر دارم که اگر همه ي اين پيش بيني هاي من درباره ي شهاب و همين طور درباره ي زندگي تو و اون و خوشبختي شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکني
يلدا نميدانست چه خبر است .سخت درهم و متحير بود ! انگار ديگر حرف هاي حاج رضا را نميشنيد .حس ميکرد از درون فرو ميريزد .حتي توان کوچکترين حرکت را ندارد.توي دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با اين همه دلش براي حاج رضا ميسوخت.دلش براي آن چشم هاي منتظر که ملتمسانه ائ را مي نگريستند و يک دنيا آرزو و اميد را در خود داشتند ميسوخت.يلدا فکر ميکرد که حاج رضا خودش را گول ميزند و با اين همه نقشه ها و خيال بافي ها هرگز نميتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چيزهايي از پروانه خانم و مش حسين شنيده بود و با اين که هرگز او را نديده بود شخصيت خشن و گستاخي را براي او در ذهنش ساخته بود
حاج رضا گفت : " يلدا جان خيلي ساکتي .بگو چه فکري داري ؟يلدا خودش را جمع و جور کرد .سعي کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چي بگم ؟!واقعا نميدونم چي بگم ؟! راستش حرف هاي شما برام خيلي عجيب و غير منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهيد اينه که نميتونم اصلا به اين قضيه جدي فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خيلي حق داريد.من در حال حاضر هرچي دارم از شما دارم.اما خواهش ميکنم اينو از من نخواهيد .من اصلا به ازدواج فکر نميکنم .در ثاني اگر بر فرض محال بخواهم ميگم فرض محال .نميتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نميشناسم !حتي تا حالا اونو نديده ام و نميتونم تنها به چيز هايي که شما از اون براي من ميگين اکتفا کنم.از همه ي اينها گذشته با چيز هايي که راجع به اون شنيدم فکر نميکنم که بتونيد اون رو هم راضي به اين کار بکنيد
!..
يلدا سعي داشت عصبانيت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوري به حاج رضا بگويد که او را نيازارد.
حاج رضا بي رمق با لب هاي خشکيده و چشم هاي خسته به يلدا نگاه ميکرد .انگار ديگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو ميفهمم.تو دختر عاقلي هستي .در اين شکي نيست.اما عزيزم تو بذار من همه چيز رو برات توضيح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببينم يلدا جان الان دقيقا چند سالته ؟!"
يلدا جوابي نداد.انگار ميدانست مقصود حاج رضا از اين سوال چيست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسيد :"واقعا دارم ميپرسم يلدا جان !الان دقيقا چند سالته ؟! "
يلدا کمي جا به جا شد .انگار تازه داشت توي دلش حساب ميکرد چند سالشه.بعد با کمي فکر گفت :"23 سالمه ! "
گويي چشم هاي حاج رضا باز شدند.لبخندي زد.به صندلي تکيه داد و گفت :"بابا جان پس براي خودت خانمي شدي !من همش فکر ميکردم که يلداي من بچه است .اما غافل از اين که خانم کوچولوي ما ديگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خنديد و ادامه داد :".. و داره از ازدواج فرار ميکنه ! "
خنده اش بي رمق بود.يلدا هم خنديد .انگار خودش هم از يادآوري سن و سالش متعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"ديدي گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخي خالي ميشد که افزود "ميدونم که خواستگار داري !چندين بار ديدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
يلدا خجالت زده با لحني دستپاچه پرسيد :"شما از کي صحبت ميکنيد ؟"
_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !
_سهيل ؟!
_اسمش درست به خاطرم نيست.عزيزم فکر کن اين آقا يا هر کس ديگري به خواستگاريت آمد.ميخوام بدونم چه طوري اونو ميشناسي ؟!چقدر وقت براي شناختن اين آدم نياز داري ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخواي من دو برابر به تو فرصت ميدم تا شهاب رو بشناسي.من شرايطي رو براي تو به وجود ميارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدي ...
يلدا تاب نياورد.احساس ميکرد حاج رضا براي خودش ميبرد و ميدوزد و خيلي تند پيش ميرود.براي همين ميان کلام حاج رضا دويد و گفت :حاج رضا .آخه ! آخه چه طوري ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همين سادگي هاست ؟ "
يلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدايش را پايين آورد و بعد به طور نامحسوسي حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با يک ظرف ميوه وارد حياط شد و گفت :"ديدم حسابي خلوت کرديد گفتم يه چيزي هم بخوريد ... "
_ شما هميشه به فکر ما هستيد .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانه خانم ظرف ميوه و پيش دستي ها را روي ميز گذاشت.استکان هاي چاي را برداشت و گفت : "بازم چاي ميل داريد ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفي داد ... )
حاج رضا سرش را پيش آورد .و در ادامه ي حرف هاي يلدا گفت :"يلدا جان خيلي عجولي .تو اگر اجازه بدي من به تمام سوالاتت جواب ميدم.به خدا ضرري متوجه تو نيست.فقط بذار من همه ي حرفام رو تموم کنم. "
يلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرين بارقه ي اميد را مي ديد و دلش نميخواست آن را براي هميشه از بين ببرد.براي همين با اين که در دل به حال او تاسف ميخورد سري تکان داد ولب ها را روي هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چيز رو بگين.هر چي که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هيچ قولي به شما نميدم.فقط روي حرف هاي شما فکر ميکنم و بعدا نظرم رو ميگم ."
حاج رضا دست در ظرف ميوه برد(خوشه ي انگوري برداشت و جلوي يلدا گرفت .يلدا حبه اي کند و به دهان برد.چه شيريني لذت بخشي طعم تلخ دهانش را گرفت ! )
حاج رضا آرام تر مينمود.به صندلي تکيه داده و آرام آرام حبه هاي انگور را به دهان ميبرد.هر دو به هم نگاه ميکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به اين مي انديشيد که چگونه همه ي نقشه اش را براي يلدا بازگويد تا عاقبت نتيجه همان شود که او ميخواهد.يلدا نيز به آنچه که شنيده بود مي انديشيد .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ي غير ممکنش !
حاج رضا دست هاي پير و لاغرش را روي صورت کشيد و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به اين موضوع با پسرم هيچ صحبتي نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودت شهاب هم حتما با اين پيشنهاد مخالفت ميکنه اما شرايط من طوري است که به سود هردوي شماست و مطمئنم اگر شهاب شرايط بعدي رو بشنوه صد در صد قبول ميکنه .
عزيزم .قضيه اينه . من ميخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنيد و فقط به مدت شش ماه با هم زندگي کنيد.ابتدا طي يک مراسم ساده پيش يکي از دوستانم در منزل او عقد ميشويد و بعد از عقد تو به خانه ي شهاب ميروي و تنها براي شش ماه آنجا زندگي ميکني.در اين مدت شما رابطه ي زناشويي نبايد داشته باشيد.به هيچ عنوان رابطه ي شما نبايد از رابطه ي يک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطي اين مدت روابط شما در اين حد باقي ماند دقيقا پايان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامي از شهاب در اختيارت ميگذارم.بدون آثار ازدواج و يک سوم آن چه که دارم را به تو و يک سوم را هم به نام شهاب خواهم کرد.يعني تو بعد از شش ماه مالک واقعي يک سوم از هر چيزي که دارم خواهي شد و خدا بخواد هيچ چيزي را هم از دست نداده اي.فقط شش ماه منزلت عوض ميشود !به دانشگاهت ميروي.درس ميخوني و هر کاري که الان انجام ميدي آن موقع هم انجام خواهي داد.يادت باشه براي خودت بهتر است که هيچ کس از اين موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکيد ميکنم اگر به هر نحوي رابطه ي شما از حد يک خواهر و برادر خارج شود و يا حتي اگر بچه دار شويد ديگر همه چيز به هم ميريزد و شما مجبور خواهيد شد که با هم زندگي کنيد و من چيزي از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.اين اصل مهمي است که نبايد فراموش کنيد.اما در مدتي که تو پيش شهاب هستي به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ي شهاب است.يعني در واقع اين چيزي است که به شهاب خواهم گفت ! اما براي تو حسابي باز ميکنم و به حسابت ماهانه مبلغي واريز ميکنم تا به هر چيزي که نياز داري به راحتي برسي.در اين مدت نميخوام هيچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنيد.مگر در موارد خاص ! اين همه ي آن چيزي بود که تو بايد ميدانستي ! "
حاج رضا بعد از گفتن جمله ي آخر نفس راحتي کشيد و دوباره به صندلي تکيه داد.
يلدا که واقعا گيج به نظر ميرسيد با تعجب به حاج رضا نگاه ميکرد.در نگاهش علامت سوال هاي متعددي به چشم ميخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسيد :"خب همه ي اين کار ها براي چيه حاج رضا ؟! ببخشيد که اين رو ميگم اما شما انگار بازيتون گرفته ! قصد شوخي داريد ؟ آخه براي چي من بايد با کسي که خودتون هم به اون شک داريد ازدواج کنم ؟! "
_ کي گفته من به اون شک دارم ؟
_ از حرفاتون معلومه.اين که مدام تاکيد داريد که شش ماه با هم زندگي کنيم و اين که ميخواهيد بعد از شش ماه همه چيز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر ميدونيد.چرا ازمن ميخواهيد که خودم رو دستي دستي بدبخت کنم ؟! "
صداي يلدا به لرزش افتاده بود.احساس ميکرد ديگر نبايد دوباره سکوت کند.داشت متلاشي ميشد.فکر ميکرد حاج رضا حق ندارد که اين طور درباره ي آينده ي او نقشه بکشد و تصميم بگيرد و با چهره اي حق به جانب منتظر جواب حاج رضا شد
حاج رضا هنوز ملايم و آرام مينمود .سرش را تکان داد و نگاه عاقلانه اي به يلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختي تو رو بخوام.تو که اين همه براي من عزيزي.تو که تنها مونس من هستي
!
او دستي به صورتش کشيد و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من اين شش ماه را مدام تاکيد ميکنم براي اينه که اگر تمام پيش بيني هاي من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصي داشته باشي !مثل يک دوره ي نامزدي
...
خب چرا شش ماه نامزد نباشيم ؟!
براي اينکه شهاب رو نميتوني با نامزد شدن بشناسي.به نظر من هيچ کس نميتونه حتي در دوره ي نامزدي هم به خيلي از خصوصيات طرف مقابلش پي ببره.مگر اينکه شب و روز باهاش باشه.شهاب آدميه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما ديگه پيداش نميشه که تو بخواي بشناسيش.بر فرض چند بار هم بيرون بريد.غذا بخوريد و حتي چند ساعت هم حرف بزنيد اما با اين پيشنهاد من شما ميتونيد شش ماه شب و روز کنار هم باشيد.چون بايد زير يک سقف زندگي کنيد.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهاي يک خوابگاه !
ولي به نظر من اين گول زدن خودمونه ! يعني چه ؟! نميدونم چرا نميتونم معناي حرفاي شما رو بفهمم .
اين خيلي ساده است دخترم.فقط دلت رو با من يکي کن.حالا دوباره ازت ميپرسم اگر يک نفر که شرايط خوبي داشته باشد يعني ظاهرا اونو بپسندي و به خواستگاريت بياد چه کار ميکني ؟! خب طبيعي است که مدتي نامزد ميشويد و چندين بار هم ديگه رو ميبينيد .درسته يا نه ؟!
بله . درسته !
قبول داري بعضي ها در اين دوره عقد ميکنند ؟
بله .خيلي ها رو ميشناسم از دوستاي خودم که دوره ي نامزدي و عقدشون يکي است !
خب .آفرين دخترم.حالا بگو ببينم چه طور اينو درست ميدوني ؟! خب بگو ببينم قبول داري خيلي ها در اين مدت به اصطلاح نامزدي حتي قبل از شناخت کامل بچه دار هم ميشن ؟!
يلدا لبخندي از روي شرم زد و گفت :" حاج رضا چي ميخواين بگين ؟!
_
ميخوام بگم آيا به نظرت در اين مدت راه بازگشتي وجود داره ؟! آيا توي اون لحظه ها دختر و پسر به اين که چطور ميتونند يک عمر کنار هم زندگي کنند فکر کرده اند ؟! آيا دوره ي نامزدي براي شناخت کامل اونا از هم کافي بوده ؟!
من ميگم شش ماه کنار هم زير يک سقف زندگي کنيد تا عادت ها و خصوصيات فردي تان ناخواسته براي هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجي.با رفتاري که از تو سراغ دارم و با اخلاقي که تو داري ميدونم که ميتوني اونو به خوبي بشناسي و اگر بعد از اين مدت به هيچ عنوان از او راضي نبودي به راحتي به خانه ي خودت برميگردي بدون اين که اتفاق خاصي افتاده باشه!
يلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضميني داريد براي اين که ميگين بدون هيچ اتفاق خاصي!شما چه طور اين قدر راحت همه چيز رو پيش بيني ميکنيد .اومديم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با يک مرد غريبه توي يک خونه زندگي کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشيد که اين رو ميگم اما چه تضميني براي اين وجود داره که پسر شما طبق قول و قراري که شما باهاش ميذارين رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدي که شما ميخواين حفظ کنه ؟! اگر...
_
دخترم تضمين از اين بالاتر که من دارم به تو قول ميدم .تو من رو قبول نداري ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتي است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما اين اختلاف به موضوع ديگه اي برميگرده که الان نياز به توضيح نميبينم و الا شهاب مثل هر مرد غريبه اي نيست که تو اين همه ترسيده اي .
_
حاج رضا .من شما رو قبول دارم.ميدونم شما صلاح منو ميخواين .اما بازم ميگم اين ريسک بزرگيه .شما نميتونيد رفتار هاي پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنيد.
_
عزيزم.چون تو انتظار شنيدن چنين پيشنهادي رو نداشتي به نظرت اين همه ترسناک جلوه ميکنه و اين همه مضطرب شدي .نميدونم .البته حق داري .تو شهاب رو تابحال نديدي و حتما چيزهايي که از پروانه خانم و مش حسين هم راجع به اون شنيدي مزيد برعلت شده ! انگار حرف هاي من هم تاثيري در مثبت انديشي تو نداره .عزيزم هر ازدواجي يک ريسک بزرگ محسوب ميشه.اما من حداقل ميخواستم به وسيله ي اين کار خوشبختي پسرم رو تضمين کنم.چون من هيچ دختري رو مناسب تر ازتو براي شهاب نميدونم و هيچ مردي رو مناسب تر از شهاب براي تو . من درباره ي رفتار آينده ي شهاب شايد نتونم درست قضاوت کنم اما ميتونم رو قولي که ازش ميگيرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر ميتونيد تصميم بگيريد و اگه اصرار روي محدود بودن رابطه تان دارم براي اين که آزادي عمل داشته باشيد و مجبور نشيد در کنار هم به خاطر بعضي چيز ها زندگي کنيد .
يلدا جان من با شناخت کامل از هر دوي شما اين تقاضا رو کردم.من ميخوام هر دوي شما رو داشته باشم.نميخوام تو رو از دست بدم.حالا ديگه خودت ميدوني.اگر جوابت منفي است من باز هم چيزي رو به تو تحميل نميکنم .ميل خودت است .نميدونم شايد اشتباه ميکنم ! حالا بهتره بري استراحت کني .من خيلي حرف زدم .ميدونم که تو هم حالت زياد مساعد نيست .بهتره زودتر بريم بخوابيم و بعد
حاج رضا بعد هم بدون اين که منتظر حرفي از جانب يلدا باشد صندلي را عقب داد و به زحمت و " يا علي گويان " و در حالي که آزرده خاطر مينمود از جا برخاست.يلدا اين را به خوبي احساس ميکرد.قامت حاج رضا با اين که کمي افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگين قدم برميداشت.سايه ي او زير نور ماه کش آمد و لرزان از جلوي يلدا عبور کرد و دور شد
يلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صداي پروانه خانم را شنيد که ميگفت :" يلدا پاشو ديگه دختر ! دير وقته
شب از نيمه گذشته بود .يلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاري ميکرد نميتوانست بخوابد .همه ي آن چه گذشته بود مدام توي ذهنش مرور ميشد.صداي حاج رضا و نگاهش او را رها نميکرد.دلش پر از تشويش شده بود .دوست داشت زودتر صبح ميشد و هرچه سريع تر همه چيز را براي نرگس و فرناز تعريف ميکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسي چيزي نداند !حس ميکرد هرگز نخواهد خوابيد.با اين حال وقتي چشم باز کرد آفتاب پهناي اتاقش را گرفته بود و پروانه خانم پشت در بود و در حالي که سعي ميکرد يلدا صدايش را از پشت در بهتر بشنود ميگفت : " يلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتاديم ها
يلدا مثل جرقه اي از جا جهيد و روي تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نميخواست از جايش تکان بخورد .يک لحظه ذهنش از هر چيزي خالي شد.انگار هيچ چيز توي فکرش نبود.خيره به گل هاي ملحفه ي تخت خواب سعي ميکرد موقعيت خود را ارزيابي کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازينا قرار داشتيم ! واي چرا اين قدر خسته ام ؟ ... ديشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ي فکر و خيال شد و همه چيز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به ياد چيزي افتاده بود .گويي نيرويي او را هدايت ميکرد که نميتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسي داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پايين آمد.پايين پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوي راهش سبز نمشود و با يک خيز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند
حاج رضا اين موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگيره ي در اتاق در دست هاي يلدا چرخي خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمي در را بست و به سمت کشوي ميز تحرير شکافت .کاغذ هاي داخل آن را بيرون کشيد و مشغول جستجو شد .ميدانست دنبال چيزي ميگردد اما نميدانست چرا ؟! براي خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط يه کنجکاويه .همين ! چرا حالا اين همه هيجان زده ام.من هميشه براي چيز هاي بي ارزش هم هيجان زده ميشم ! و بالاخره يافت.يک عکس بود.عکس پسر جواني که در آتليه گرفته شده بود.عکس در دست هاي يلدا بالا آمد و جلوي چشم هاي پف کرده اش قرار گرفت .تصوير شهاب بود .يلدا به عکس خيره مانده بود .گويي قصد کشف چيزي را داشت که صداي پروانه خانم را شنيد که داشت از مش حسين سراغش را ميگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسري کشوي حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
حاج رضا آلبوم خانوادگي اش را معمولا تنها تماشا ميکرد و آن را در کمدي ميگذاشت که کليدش هميشه پيش خودش بود .اما يلدا به ياد داشت يک بار حاج رضا تلفني از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوي ميز بردارد و برايش بخواند .آن عکس را اتفاقي داخل کشوي ميز ديده بود.آن روز حتي نگاه مجددي به آن نينداخت .اما حدس ميزد که او پسر حاج رضا باشد
يلدا به آرامي اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا ميرفت که پروانه خانم را ديد و دستپاچه گفت :" سلام .واي شما کجاييد ؟
پروانه خانم متعجب با لهجه ي شمالي اش گفت :" مادر جان تو کجايي که يک ساعته صدات ميزنم ؟ چايي ات سرد شد
باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده ميشم ميام پايين !
يلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بيرون کشيد.روي تخت نشست و دوباره به آن خيره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو هاي مردانه ي تقريبا پهني داشت با چشم هاي بادامي تقريبا درشت . چشم و ابرو مشکي بود .بيني اش هم خوش فرم بود . لب هايي برجسته با فکي محکم و مردانه و صورتي پر جذبه.موهايش پر پشت به نظر ميرسيد.تقريبا بلند بود و مشکي
چند دقيقه گذشته بود .اما يلدا هنوز عکس به دست روي تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت يازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفته بودو به همين سبب مجبور شد آژانس بگيرد.
فصل دوم
نظرات شما عزیزان: