فصل چهارم
پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند پروانه خانم كمي عصباني به نظر ميرسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات و را اجرامي كردو به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سري تكان مي دادشايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد با آمدن يلدا به آشپزخانه پروانهخانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.
يلدا با لبخند پرسيد: پروانه خانم چيزي شده؟ پروانه خانم كه بي صبرانه منتظرهمين سؤالبود لبخندي زوركي زد و گفت: نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانسنداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون ودلمون مايهميگذاريم اما هيچي حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون روداماد كنند. يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت: شما از چي صحبتمي كنين؟ من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم. از چيخبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟ يلدا جون مگه قرار نيست توعروس بشي ؟حالا خودت رو زدي به اون راه؟ يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودندخنديد و گفت: راستي شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسيفعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟ مش حسين كهبا متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلا ن ترندو از همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد پروانه خانم هنوزشاكي بود و گله گذاري مي كرد.
يلداآرام وبا متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتونبهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضاهستيد واگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چيميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايدراستش را بگوييد!
امروزحاج رضاتلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار راهانداخت معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاشفهميدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟ نهخوب ديگه چي مي گفتند؟ هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهاييخيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خوايپسره رو ببيني ؟ هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم. پسره بدي نيست باباش رواذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش راتميز كنمكلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه اما خب ديگه زيادخنده رو نيست مثل تو راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهركردن توستمي خواي ما رو تنها بگذاري؟
كلمات آخرپروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد واشكهايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت يلدا هم گريه كرد هنوز باورنداشتاتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايدغافل ميماند مش حسين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكانداد و حالتي غم زده به خود گرفت...
نظرات شما عزیزان: